چِنُ وِن

چِنُ وِن

تاریخ و فرهنگ
چِنُ وِن

چِنُ وِن

تاریخ و فرهنگ

شرحی بر مهربانی مردم فرگ، رستاق و داراب در چرخ نامه عدالت عابدینی-1

وبلاگ چن ون-«چرخ نامه» عنوان مجموعه یادداشتهای دوچرخه سواری به نام عدالت عابدینی است که به شهرهای مختلف ایران سفر کرده و ماحصل دست نوشته های خود را در آن منتشر نموده است. دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم بخشهایی از این مجموعه را وارد کتاب معارف اسلامی نموده و آن را در دسترس علاقمندان قرار داده است. عابدینی در قسمتهای ششم و هفتم چرخ نامه، به شرح مشاهدات خود در مسیر گهکم تا داراب می پردازد.
قسمت ششم(گهکم تا رستاق)
قبل از حرکت، دوچرخه را چک می‌کنم که مشکل خاصی نداشته باشد. در حین بررسی متوجه می‌شوم یکی از سیم‌پره‌های چرخ عقب دوچرخه شکسته است. سیم‌پره‌ای که درست سمت خودرو بود. دلم هُری ریخت. انگار که قلبم از حرکت ایستاده باشد! برای لحظه‌ای قدرت فکر کردن را از دست می‌دهم. چند دقیقه‌ای مثل ماتم‌زده‌ها فقط سیم‌پره‌ی شکسته را نگاه می‌کنم. اصلاً انتظار این یکی را ندارم.
حالا چرا این مسئله این‌قدر برایم مهم است؟
اگر سیم‌پره‌ی یک چرخ بیش از حد شل باشد، چرخ تاب‌دار می‌شود؛ و اگر سفت باشد، می‌شکند. در صورت شکستن، سیم‌پره باید تعویض شود و اگر سمت خودرو باشد، باید خودرو را درآورده سیم‌پره‌ی جدید جای‌گزین قبلی شود.
اما مشکل اصلی این‌جاست که آچار خودرو را برای باز کردن آن نیاورده‌ام و این آچار، آچاری نبود که در هر جایی بتوانم پیدایش کنم. با توجه به این‌که دوچرخه حرفه‌ای است، باید جایی بروم که از این نوع دوچرخه‌ها داشته باشد. پس چاره‌ای نبود مگر این‌که به نزدیک‌ترین شهر بروم؛ شهری که در آن نزدیکی‌ها نیست!
تقریباً ناامید شده‌ام و تصمیم می‌گیرم که دیگر سفر را همین‌جا به پایان برسانم. خود را دل‌خوش می‌کنم که همین چند روز سفر هم کافی است؛ ولی ته دلم ناراضی هستم. دوست دارم هم‌چنان بروم.
با این حال، دوچرخه را چنان تنظیم می‌کنم که لااقل مسافتی را برود تا ببینم چه پیش می‌آید.
حرکت می‌کنم. چند کیلومتری طی می‌کنم که دو موتورسوار می‌آیند و هم‌صحبت می‌شوند. وقتی از ماجرا باخبر می‌شوند، اصرار می‌کنند که دوچرخه را با موتورها به شهر داراب ببریم و همان‌جا مشکل را برطرف کنیم. دارابی که حداقل 110 کیلومتر با آن‌جا فاصله داشت. واقعاً مردانگی‌شان قابل تقدیر است. از آن‌ها تشکر می‌کنم و می‌گویم تا آبادی بعدی راهی نیست تا آن‌جا می‌روم. شاید بر حسب اتفاق یک دوچرخه‌سازی پیدا کردم و اگر دیدم درست نشد، دوچرخه را سوار ماشین می‌کنم تا به داراب ببرم. آن‌ها می‌گویند اتفاقاً در آن روستا یک نفر هست که دوچرخه‌سازی هم می‌کند. احتمالاً از عهده‌اش برمی‌آید.
خداحافظی می‌کنند و تلفن تماس خود را در اختیارم قرار می‌دهند تا در صورت برطرف نشدن مشکل به کمکم بیایند.
از استان هرمزگان خارج و وارد استان فارس می‌شوم. به روستای «قلعه نو» می‌رسم. روستا را که می‌بینم، اندک امیدی هم که داشتم از بین می‌رود. این روستایی که من می‌بینم، اصلاً بعید است که دوچرخه‌سوار داشته باشد تا چه رسد به یک دوچرخه‌ساز؛ آن هم دوچرخه‌ی حرفه‌ای! پرسان پرسان دوچرخه‌سازی را پیدا می‌کنم که آن هم بسته است. از دور می‌بینم که چند نفر به سمتم می‌آیند. «ابوالفضل ابراهیمی» صاحب مغازه است؛ پسری چهارشانه با چهره‌ای مهربان و صمیمی. تا مرا می‌بیند، می‌گوید: «از دور دیدم که با دوچرخه می‌آیی، حدس زدم که با من کار داشته باشی.» با هم به مغازه‌اش می‌رویم. می‌بینم که اصلاً داخل مغازه وسایل تعمیری نیست، به‌جز چند وسیله‌ی پنچرگیری. ابوالفضل داخل وسایلش می‌گردد تا آچار خودرو را پیدا کند. هیچ آچاری پیدا نشد، به‌جز همانی که من می‌خواستم. باورکردنی نبود!
بسیار خوش‌حال هستم که می‌توانم هم‌چنان سفرم را ادامه دهم.
اما کمی که از روستا دور می‌شوم، دوچرخه دوباره دچار مشکل دیگری می‌شود و حدود نیم ساعتی را صرف برطرف کردن مشکل می‌کنم.
همیشه در سفر برنامه را ‌طوری می‌چینم که قبل از غروب آفتاب به مقصد برسم؛ اما امروز به دلیل مشکلات پیش‌آمده کمی تأخیر در برنامه‌ام به وجود آمد.
قبل از رسیدن به مقصد باید از پل و تونل «فورگ» بگذرم، اما نمی‌دانم مسافت آن چه مقدار است.
جهت اطمینان از این‌که مسیر طولانی نباشد و به تاریکی برنخورم از چند نفر محلی می‌پرسم که تا روستای بعدی چه‌قدر فاصله است؟ آن‌ها می‌گویند که فاصله‌ای نیست. غافل از آن‌که منظور آن‌ها از مسافت کم با ماشین بوده نه دوچرخه!
قبل از رسیدن به پل از یک تونل می‌گذرم. پل روی درّه‌ی عمیقی واقع شده است که دیدن پایین درّه از روی آن هراس عجیبی به دل می‌اندازد. بعد از عبور از پل، تازه متوجه می‌شوم که از دو تونل دیگر هم باید بگذرم.
وارد گردنه می‌شوم. شیب جاده بسیار زیادتر شده. هر چه رکاب می‌زدم به انتهای سربالایی نمی‌رسیدم. باد هم از جهت مخالف می‌وزد.
خورشید غروب می‌کند و من فقط ستاره‌ها را می‌بینم که الآن چندان هم برایم لذت‌بخش نیست. فقط می‌خواهم زود به مقصد برسم؛ اما هر چه می‌روم باز به انتها نمی‌رسم و مرتب با خود می‌گویم که «باید بروم.» وقتی که «باید» می‌گویم، حتماً کار را به پایان می‌رسانم؛ ولی این بار چنان شده است که به غلط کردن افتاده‌ام؛ ‌ای کاش این حماقت را نکرده بودم و همان پایین چادر می‌زدم و می‌خوابیدم!
در حین عبور از گردنه، چشمه‌ی آبی در سمت راست جاده می‌بینم که از دل کوه سرریز می‌شود و در سمت چپ جاده، مأموران نیروی انتظامی چادر زده‌اند. صدایم می‌کنند. پیش‌شان می‌روم. پس از سلام و خسته نباشید از آن‌ها می‌پرسم که می‌توانم در آن‌جا چادر بزنم؛ اما آن‌ها می‌گویند که به علت درگیری مسلحانه که چند شب پیش در این‌جا اتفاق افتاده، صلاح نیست آن‌جا اتراق کنم.
تشکر می‌کنم و حرکتم را ادامه می‌دهم. بالأخره پس از دو ساعت و 750 متر تغییر ارتقاع در این مدت، به پایان سربالایی می‌رسم.
حالا باید به سمت پایین بروم. کم‌کم سرعت دوچرخه زیاد می‌شود؛ اما جاده تاریک است و جایی را نمی‌بینم. چراغ‌قوه را روی خط ممتد کنار جاده تنظیم می‌کنم. اگر این خط ممتد قطع می‌شد، مطمئناً زندگی من هم تمام می‌شد. با وحشت بسیار این سرپایینی را که حدود نیم ساعت بود به پایان می‌رسانم. از دور نوری می‌بینم که هم‌چون درختی با برگ‌هایی از نور، نورافشانی می‌کند. متوجه می‌شوم که روستاست؛ روستای «رُستاق.» به ابتدای روستا که می‌رسم، چادر «امداد خودرو» را می‌بینم. چند نفر آن‌جا هستند. وقتی مرا می‌بینند، مثل این‌که یک فرد مریخی را دیده باشند، با تعجب می‌پرسند که نصف شب در این‌جا چه‌کار می‌کنم. توضیح می‌دهم که ناخواسته برنامه‌ی من به تعویق افتاده است و الآن در خدمت‌شان هستم. می‌خندند. از آن‌ها می‌پرسم شب کجا می‌توانم چادر بزنم که خیلی خسته‌ام! مسئولان امداد خودرو که دو نفر بودند، می‌گویند که اصلاً نیازی به چادر نیست، شب مهمان ما! تشکر می‌کنم و وارد چادر بزرگ آن‌ها می‌شوم.
دوچرخه را هم به پاسگاهی که در همان نزدیکی است می‌سپارم.
شام را میهمان این دوستان جدید می‌شوم و پس از شام به خوابی سنگین فرو می‌روم.
مسافت پیموده‌شده: 112 کیلومتر
ارتفاع از سطح دریا: 1300 متر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد