چِنُ وِن

چِنُ وِن

تاریخ و فرهنگ
چِنُ وِن

چِنُ وِن

تاریخ و فرهنگ

راهزنان تنگه ی رُنبه(شبانکاره های دارابگرد)

جلیل سلمان-نشریه داراب امروز-«شمس و طُغرا» رمانی تاریخی اثر محمدباقر میرزای خسروی  می باشد، که در سه جلد آن عشق سلسله جنبان حوادث است.مطابق آنچه در این کتاب آمده، وقایع داستان مربوط است به دوره ای بیست و چهارساله از قرن هفتم هجری و عهد حکومت مهد علیا آبش خاتون(اَبِش خاتون) دختر اتابک سعدبن ابی بکربن سعد بن زنگی بن مودود سلغری، آخرین اتابک از سلسله سَلغُریان، در فارس.این روزها مصادف بود با روزگار فرمانروایی آباقاخان و احمد تکودار و ارغون از ایلخانان مغول. اتابک ابوبکر سلغری و جانشینانش از راه مسالمت آمیز و باجگزاری مغولان تا حدی فارس را از صدمه آنان محفوظ می داشتند. آبش خاتون به میل هولاگوخان به همسری منگوتیمور پسر هولاگو در آمده و نیز پس از قتل سلجوق شاه سلغری، به خواهش مردم فارس، از طرف ایلخانان مغول به اتابکی این ایالت معین شده بود.تا هولاگوخان زنده بود به احترام پسر و عروسش بندرت مأموری خاص به شیراز می فرستاد اما پس از مرگ هولاگو و درگذشت منگوتیمور، آباقاخان همیشه یکی از امرای بزرگ مغول را به مأموریت فارس تعیین می کرد و به این ترتیب آبش خاتون از فرمانروایی فارس فقط نامی داشت. 

داستان از اردیبهشت 667 هجری قمری شروع می شود.یعنی سال سوم حکومت آبش خاتون و موقع ورود امیر اَنکیانو، فرستاده ایلخان به فارس. خواجه فخرالدین ابوالحسن رئیس دیلمیان فارس و پسرش خواجه شمس الدین حسن، قهرمان کتاب از جمله نجیب زادگانی بودند که در انتظار فرصت مناسب برای صدمه به مغولان بودند. داستان چنین آغاز می شود که وقتی شمس و پسرش برای استقبال از اَنکیانو، مأمور تازه ی مغول در فارس، به شیراز می آیند حریقی در خانه التاجو بهادر، سرکرده مغولان در شیراز روی می دهد، شَمس شهامتی به خرج داده و طُغرا دختر التاجو و دایه اش را نجات می دهد وآغاز مهرورزی این دو از همین جا شروع می شود. مشکل عشق و کشمکش داستان از اینجا آغاز می شود که طُغرا دختری مغول است و این جماعت، دختر خود را به تاجیک نمی دهند. 

حتی عقد پنهانی آنان به توسط شیخ سعدی صورت می گیرد تا روابطشان دور از عفاف نباشد. شمس پایبند شیراز می شود تا در کنار طُغرا بماند و حتی نظر آبش خاتون را در مسابقه چوگان جلب می نماید اما دشمنانی پیدا می کند که مقدمه ای برای حوادثی بسیار است. 

در بخش هایی از این رمان تاریخی، شَمس و طُغرا برای رسیدن به فیروزآباد وارد منطقه دارابگرد می شوند و اسیر راهزنانِ تنگة رُنبِه می شوند که حوادث رخ داده در این بخش را تقدیم علاقمندان به تاریخ می نماییم.لازم به ذکر است که شبانکارگان بنا به دلایلی که در متن داستان آمده است منطقه دارابگرد و مسیرهای ارتباطی را نا امن نموده و از حدود همین دوران است که راه های ارتباطی دیگر منطقه فارس نیز مورد توجه مسافران قرار می گیرد.

شمس و طُغرا در ادامه سفرهای خود با همراهان از خلیج عدن راهی بندر سیراف می شوند تا به فیروزآباد بروند. ما نیز داستان را از ورود آنان به سیراف آغاز می کنیم.

در سیراف یک دسته مکاری پیدا کردند، اسب و استرهای آنان را تا فیروزآباد کرایه کردند و به راه افتادند و وارد منطقه داراب گرد شدند، اما چون در سیراف شنیده بودند که طوایف شبانکاره سر به طغیان برآورده راه ها را گرفته به قوافل دست اندازی می کنند، شَمس در آن منازل با احتیاط حرکت می کرد.در هر منزل چند سوار از پیش می فرستاد و خود با چندین سوار با بار و بنه و محمل ها حرکت می کرد. چون به نزدیک تنگة رُنبِه رسیدند آهویی چند از دور پیدا شد، شمس با امیدوار به طرف آهوها تاختند تا مسافتی زیاد از قافله دور افتادند، ناگاه از میان آن تنگه جمعی سوار بیرون تاخته به طرف قافله حمله کردند. خرم با چندین سواری که به همراه داشت راه را بر آنان سد کرده، زد و خورد بسیاری کردند و چندین نفر از طرفین کشته و مجروح شد، خرم نیز چند زخم نیزه و شمشیر برداشته از اسب افتاد. چون دزدان به مراتب بیشتر بودند، اطراف قافله را گرفته تمام کجاوه ها و بارها را همان قسم بر پشت چهارپایان به طرف تنگة رُنبه راندند و به آن میان بردند. آن تنگه بن بستی است در میان دو کوه بسیار بلند، تا یک مسافتی راهی است میان دو کوه بسیار تَنگ. سپس می رسد به جایی فراخ که اطرافش کوه هایی است بلند و سخت چون حصاری تسخیرناپذیر، راهزنان آنجا بودند زیرا که اگر سپاهی به سر وقت آنها می آمد و دهنة تنگه را می گرفتند محال بود کسی بتواند داخل آنجا شود. پس با خاطری جمع بارها و محمل ها را فرود آورده چهارپایان را به چرا بردند، زن ها را دور از جمع در پشت سنگی در دامنه کوه جای داده و فرش و بالاپوش به آنها دادند که شب راحت باشند و سوارها هر چند نفر در گوشه ای آتشی افروخته به گرد آن حلقه زدند. آتشی نیز برای خاتون ها افروختند.

امیر آنها جوانی بود خوشرو و خوش اندام و نیکولباس که او را ملک مبارزالدین خطاب و با او به احترام رفتار می کردند، چهره اش گندم گون بود با مویی سیاه و چشم هایی جذاب و با هیبت، سبیل نازکی از دو طرف لبش آویخته بود و مویی کم بر اطراف داشت، سنش به سی سال نمی رسید، اما خوش بنیه و درشت استخوان بود، قبایی کوتاه در بر و دستاری کوچک بر سر داشت و شمشیری بلند حمایل کرده، زلف های سیاه براقش تا کتف آویخته آتشی نیز از بهر او روشن کردند و گوسفندی را کشته چند سیخ کباب ساخته از بهر او آوردند، او سیخ ها را گرفته به طرف زنان رفت دید برگرد آتش حلقه زده سرها را به زانو نهاده چرت می زنند، اما یکی از آنها چوبی به دست گرفته به اطراف آنها می گردد و از آنها حراست می کند. شناخت که همان خاتونی است که در وقت فرود آمدن از محمل روی او را دیده و دلباخته شده بود.

به آرامی پیش رفته سلام کرد. طُغرا گفت:

علیک السلام کیستی، این جا چه می خواهی؟

-غذایی برای خاتون ها آورده ام و معذرت می خواهم که بهتر از این در اینجا دست نمی داد.

-ما را حاجتی به غذای شما نیست، دور شوید و ما را به حال خود گذارید.

-خاتون این تعرضِ شما فایده ای ندارد. شما در دست این قوم اسیرید، فردا به حکم قرعه هر یک نصیب یکی خواهید شد، تا کی غذا نمی خورید؟ آمده ام که به شما خدمتی نمایم، من رئیس این گروهم و صاحب ِملک و مال و خانه و قلعه، می خواهم طوری بشود که شما بی حکم قرعه نصیب من شوید، زیرا که به شما محبتی پیدا کرده ام، اگر شما هم تسلیم من شوید، آنچه از این اموال قسمت من می شود به آن ها وامی گذارم که چشم از شما بپوشند و خاصِ من شوید. شما را بردة بانوی خانه خود می کنم که مثل ملکة فارس زندگی نمایید.

آه از نهاد طُغرا برآمد و دید این طلسم دخلی به آن طلسم های دیگر ندارد و مسئلة شرف و انسانیت در میان نیست.

-ای برادرمگر شما مسلمان نیستید و از خدا شرم نمی کنید؟

-چرا به حمدالله مسلمانیم.

-اگر چنین است من همسر دارم، زن شوهردار مسلمان را چگونه می خواهید بانوی حرم خود کنید؟

-مگر شوهر شما در میان این سواران نبود؟

-نه الحمدالله ، او از عقب آهو رفته بود، اگر او بود شما جرأت نمی کردید که به ما نزدیک شوید.

او خندید و گفت:

-خاتون این همسر شما مگر رستم دستان یا سام نریمان است که می توانست بر این همه سوارِ شیر شکار غالب آید؟ من اگر او را می دیدم به یک نیزه کارش را می ساختم و شما را از این امیدواری خلاص می کردم و به طریق شرع شما را خاصِ خود می کردم.

-طُغرا گفت:

-برو از پیش چشمم گُم شو، تو اگر نعرة مردانة او را بشنوی زَهره می بازی، ای خدا به این پست فطرت دنی بنما که از مردان نشان ندارد، دور شو از اینجا، واِلّا با این چوب مَغزت را پریشان می کنم.

ناگاه از پس سنگ ها آواز جغدی بلند شد، طُغرا صدا را شناخت ، زیرا که به آن آشنا بود اگرچه پریشان شد که چرا شمس خود را به آن مهلکه انداخته اما قوت قلبی پیدا کرده گفت:

-می روی یا سرت را بکوبم؟

آن شخص گفت:

-می روم، اما دوست دارم که اسم این همسر دلیر شما را بدانم، ببینم که لیاقت داشتن همسری چون شما را دارد.

طُغرا با خشم گفت:

-مردکه، چه پوچ می گویی، همسر من کسی است که صد نوکر چون تو دارد.

-مگر اسم ندارد؟

-چرا اسمی شریف و مقامی رفیع، اسمش حسن است و لقبش شمس الدین پسر خواجه فخرالدین دیلمی سلاله پادشاهان و نتیجه دلیران.

آن شخص به محض شنیدن آن نام و نسب فریادی کرده گفت:

-آه خاتون از شما عفو می طلبم، نمی دانستم، من هم یکی از اتباع خواجه شمس الدین هستم که در استانهای ایران مفقودالاثر شده بود، به اینجا چگونه افتاده ای، ای کاش چشمم به جمال او می افتاد و قبض روح می شدم.

ناگاه شمس از پشت سنگی بیرون آمده گفت:

-کاکو فضلویه این شمایید که به ناموس ما طمع بسته اید؟

فضلویه برگشته چشمش به شمس افتاد با آن قد و بالا و یال و بال، چون سه چهارسال بود او را ندیده بود ، نشناخت و خود را عقب کشیده شمشیر را از غلاف بیرون آورد. شمس خندید و گفت:

-حق دارید نشناسید.رقیب را نتوان دید، اگر خدا باشد.

فضلویه پس از تأملی او را از صدا شناخت و شمشیر را به دور انداخته و به طرف شمس دوید و گفت:

-آه فرزند تو کجا این جا کجا، کاش به دست افراد تو کشته می شدم و پس از پنج سال با این شرمندگی روی تو را نمی دیدم.

شمس او را درآغوش کشیده گفت:

-نه کاکو دلتنگ نباشید، سهو را خدا هم بخشیده است.

و روی او را ببوسید، اشک از چشمان فضلویه جاری شد و او را چون جان در آغوش کشید.

ماریِ ونیزی که از شنیدن صدای شمس جانی گرفته بود سر از زانو برداشته گفت:

-ای خدایی که پیوسته از غیب فرج پس از شدت می فرستی، برای من هم فرجی فرست.

شمس گفت:

کاکو، اولین کاری که می کنید چند نفر با تعدادی از این چادرها می فرستید کاکا خرم را که زخمدار در آن میدان جنگ افتاده، اینجا بیاورند شاید نگذاریم بمیرد.

ملک مبارزالدین دوید به سوی ملازمانش و فریادی کرد، جمعی با شمشیرهای برهنه به طرف او دویدند ، چشم آنها که به شمس افتاد به فکر دشمن، به طرف او حمله کردند. فضلویه گفت:

-به جای خود باشید دوست است، بشتابید و تعدادی از این خیمه ها را بار کنید و ببرید به محل جنگ، برادرم خرم آنجا افتاده، او را برداشته بیاورید.

شمس گفت:

-امیدوار را در بالین او گذاشته ام، اسب من هم در دم تنگه بسته است با خود بیاورید.

فضلویه گفت:

-ملا بابا کجاست؟

-مشغول بستن زخم مجروحین است.

-او را هم ببرید، شاید همانجا زخم های او را ببندد.

آنها فوراً رفتند، پس فضلویه از شمس پرسید که چگونه به اینجا پی بردید و به سر وقت ما آمدید.

-من از پی آهویی تاخته آن را به تیر زده، به جلو زین امیدوار گذاشتم و برگشتم به طرف جاده، دیدم چند اسب بی صاحب در صحرا با زین واژگون جولان می کند و از قافله اثری نیست. به آن طرف اسب خرم تاختم، باد صبا را دیدم، در جایی ایستاده و دست به زمین می زند، آه از نهادم برآمد رفتم به طرف او دیدم خرم غرق خون مدهوش افتاده و آن اسب اصیل بالای سرش ایستاده از او حراست می کند، من و امیدوار پیاده شده آهسته سر او را کمی بلند کردم، چشم گشود و مرا شناخت، آهسته گفت که خوب رسیدید و با دست اشاره کرد به این تنگه و گفت همه را به آنجا بردند، اما بن بست است امشب آنجا هستند هر فکری دارید بکنید. من امیدوار را گذاشتم در بالین او و خودم آمدم به دهنة تنگ، اسب خود را به درختی بسته و خودم از کمر کوه و پشت سنگ ها آمدم و در اینجا پنهان شدم که شاید بتوانم نصف شب این زن ها را فراری دهم. در پشت آن سنگ بودم که صدای شما و طُغرا را شنیدم، چون شما را شناختم بیرون آمدم، اگر غیر شما بود به آسانی او را با یک تیر به هلاکت می رساندم.

فضلویه گفت:

-با این جمع چه می کردی؟

-محال بود در این شب تاریک و این کوه پر از قله و شکاف بتوانند مرا تا صبح پیدا نمایند، تا صبح خود را به اسبم رسانیده سوار می شدم، آن وقت دیگر باکی از این ها نداشتم.

فضلویه دردل به آن جرأت و تهور آفرین گفت.پس شمس پرسید:

-کاکو شما هیچ وقت پیشه راهزنی نداشتید این چه کاری است که پیش گرفته اید؟

-حق با شماست، لیکن دلیل دارد.اعیان شیراز که مدتی است برای شکایت از اَنکیانو به اردو رفته اند، هر چه تلاش کردند نتوانستند او را عزل کنند، به آبش خاتون و دوستان خود نوشتند که ما هر چه سعی کردم به جایی نرسید، شما با رؤسای شبانکاره و گردو شول بسپارید که مملکت را مغشوش و راه قوافل را بی نظم نمایند و چند قافله را بزنند و دهات را غارت کنند که اخبار بی نظمی به گوش ایلخانی برسد و شخص دیگری از امرا را مأمور فارس نماید و از دست این شخص مکار خلاص شویم. امیرالامرا سوغانجاق نوبین را دیده و او را تطمیع کرده ایم به امارت فارس، آبش خاتون هم فرستاد از ما یاری خواست، ما هم بنای تاخت و تاز از اطراف شیراز و غارت قوافل را گذاردیم.

اَنکیانو فرستاد خواجه فخرالدین را به شیراز بردند و به او گفت:

این مَلِک های شَبانکاره مَلِک جلال الدین طیب شاه و مَلِک بهاءالدین اسمعیل و مَلِک مُبارزالدین فضلویه برادر زنهای تو هستند و از تو حرف شنوی دارند، به قلعة ایج رفته آنها را حاضر کرده نصیحت و ملامت کن و آنچه از مال مردم برده اند، پس بگیر تا من هم برای تو و آنها چنین و چنان کنم.

خواجه عذر آورده بود که از وقتی که زن من که خواهر این ها بود مرده، ترک رفت و آمد با من کرده اند و از من حرف شنوی ندارند. بعضی فضول های باغرض گفته بودند دروغ می گوید معلوم می شود این هم با شیرازی ها هم پیمان است، اگر او را گرفته حبس نمایی دور نیست شبانکارها آرام بگیرند و دیگر شرارت نکنند، او هم پدر شما را گرفته به پهن دژ فرستاد، حال قریب یک ماه است آن پیرمرد بی گناه در آنجا محبوس است.

آه از نهاد شمس برآمد و بی اختیار اشکش جاری شد.

فضلویه گفت:

-فرزند گریه مکن، ما خبر داریم که چون نگهبان در خدمت شیخ ارادت دارد بر حسب سفارش ایشان با خواجه با کمال مهربانی و انسانیت رفتار می کند، نمی گذارد به او بد بگذرد.

-حال برادرهای شما در کجا هستند؟

-جلال الدین در قلعة ایج است و بهاءالدین در نوبندگان، من هم گاهی در داراب گرد و گاهی در پیش آنها هستم.

سپس از چگونگی سفر او به اردو و غیبت این مدت و رسیدن به اینجا سؤال کرد، او نیز از اول تا به آخر آنچه بر او گذشته بود حکایت کرد. فضلویه خدا را شکر کرد و پرسید:

-حال چه خیال دارید؟

-تصمیم دارم که این زن ها را بُرده در قلعة دختر که جزو املاک خودمان است جای دهم و آنچه مال و مکنت در فیروزآباد داریم به آنجا منتقل کنم و جمعی مستحفظ بر آنها بگمارم، آن وقت با خاطری آسوده به شیراز بروم و به هر تدبیر بوده خواجه را خلاص کنم و پس از خلاصی او می دانم با اَنکیانو چه باید کرد.

دراین اثنا افراد آمدند و خرم را آوردند. ملا بابایِ جراح زخم های او را بسته و مرهم نهاده بود، لیکن از کثرت خونریزی ضعیف و ناتوان شده بود. شمس امر کرد یکی از بارها را گشودند و از صندوقی یک ظرف شراب که منیاس برای آنها فرستاده بود بیرون آورده از میان بار طباخ نیز چند عدد تخم مرغ برآورده زرده تخم ها را در شراب حل کرده به او خورانید.فردا صبح از چوب های دیرک چادر و برگ و شاخ های درخت های کوهی نقشی ترتیب داده بستری بر آن افکنده خرم را بر روی آن بسته چند نفر از کسان ملک مبارزالدین آن را برداشته، به شهر دارابگرد که خانه فضلویه در آنجا بود، بردند تا معالجه شود. دو قافله راه فیروزآباد را پیش گرفت، چون برسیدند، رعایای دیلمی و ملازمان خواجه که خود را در اطراف پنهان کرده بودند باخبر شده جمع شدند.

***

استخراج، تایپ و ارائه از: جلیل سلمان

تابستان 1395

تصاویری از تخریب مسجد خواجه معین الدین منصور داراب(دوره صفویه)

مسجد خواجه معین الدین منصور یکی از کهن ترین و تاریخی ترین مساجد شهرستان داراب می باشد که با  سهل انگاری برخی از افراد مدتی پیش شبستان تاریخی و زیبای آن تخریب شد.

تا این لحظه هیچ شخصی مسوولیت این حماقت بزرگ را بر عهده نگرفته است.

 


برچسب‌ها: مسجد خواجه معین الدین منصوردارابفارس

تصویری از کلانتر داراب فارس، کاظم خان در زمان قاجار

صویری جالب توجه و تاریخی از کلانتر داراب فارس، کاظم خان در زمان قاجار به همراه آقا میرزا حسن از سادات باغ بنفش داراب

(با تشکر ویژه از صفحه تقویم داراب)


برچسب‌ها: کلانتر دارابقاجارکاظم خانمنصور دیوانسرفراز

ترجمه ای بر گادامر و زیبایی شناسی او اثری از وحید غلامی پور فرد

بسیاری از علاقه‌مندان به فلسفه در ایران که با فضای مجازی بیگانه نیستند نام دانشنامه فلسفة استنفورد را شنیده‌اند و چه بسا از این مجموعة کم نظیر بهره هم برده‌ باشند. این دانشنامه حاصل طرحی است که اجرای آن در سال 1995 در دانشگاه استنفورد آغاز شد و همچنان ادامه دارد. این مجموعه از مدخل‌های مناسبی برای ورود به گستره‌های متنوع فلسفی برخوردار است و کسی که می‌خواهد برای اولین بار با مسأله یا مبحثی در فلسفه آشنا شود، یکی از گزینه‌های راهگشایی که پیش ‌رو دارد این است که ابتدا به سراغ مدخل یا مدخل‌های مربوط به آن در این دانشنامه برود.
نگارش، تدوین و انتشار مدخل‌های دانشنامة فلسفة استنفورد به سرپرستی "دکتر ادوارد. ن. زالتا" افزون بر این‌که پیوندی فراگیر میان فضای دانشگاهی و عرصه عمومی برقرار کرده، ویژگی‌های درخور توجه دیگری هم دارد و آن اینکه این دانشنامه به ویژه به کار دانشجویان و محققانی می‌آید که می‌خواهند در زمینه‌ای خاص پژوهش کنند.
ترجمه و انتشار تدریجی این مجموعه از سال ٩٣ در انتشارات ققنوس زیر نظر دکتر مسعود علیا آغاز شده است.
کتاب گادامر و زیبایی شناسی او یکی از کتاب های این مجموعه است. این کتاب در بردارنده دو مدخل از مدخل های دانشنامه استنفورد است: هانس گئورگ گادامر و زیبایی شناسی گادامر.
کتاب «گادامر و زیبایی شناسی او» توسط « وحید غلامی پور فرد » ترجمه شده و در سال 13944 توسط  انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.

 

اخیراً نیز کتابی تحت عنوان تاریخ مختصر فلسفه جدید اثر راجر اسکروتن با ترجمه ی اسماعیل سعادتی توسط انتشارات حکمت به چاپ رسیده و روانه بازار کتاب شده است که ویراستار آن آقای غلامی پور فرد بوده اند. 
برای ایشان آرزوی موفقیت بیش از پیش می نماییم.


برچسب‌ها: وحید غلامی پور فرددارابگادامر